چهارشنبه 24/3/1391
عصر من و بابایی با یه دنیا ترس و دلهره
برای ختنه کردنت بردیمت دکتر.
تمام مدت عمل من از شدت اضطراب پشت بابات
قایم شده بودم قایمکی سرک میکشیدم تا ببینمت.
بعد از ختنه هم از وقتی آوردیمت تا دمدمای صبح
یکریز گریه کردی و بیتابی کردی.
تا دو روز بعد از اون هم بی حال بودی و همش گریه میکردی.
دلمو کباب کردی.نمیدونستم باید برات چکار کنم.
آخه دست تنها بودم و نابلد.
خدا هیچکی رو بی کس نکنه
منم با داشتنت دیگه بی کس نیستم نفسم
نظرات شما عزیزان:
پاسخ:لطف دارید مرسی. واقعا لحظات بدی بودن.ممنون که سر زدین به ما.شما هم فرید گلی رو واسم ببوسین